داستان صوتی 1 - سطح متوسط

حکیم قبیله
The Shaman

راهنمای مطالعه

برای کسب بهترین نتیجه ابتدا یک بار داستان رو بدون مشاهده متن گوش کنین. برای بار دوم همزمان با گوش کردن به داستان متن انگلیسی رو مطالعه کنین. نهایتا در صورت نیاز به ترجمه فارسی مراجعه کنین. در انتهای صفحه معنی کلمات این داستان به تفکیک ذکر شده.

متن انگلیسی داستان

“Laura, I’m very frustrated,” Mary says to her friend. “I’m thirty-five years old, and I’m still single. I want to find a husband, but I can’t. I have to do something, but I don’t know what.”

“Go to the Indian reservation,” Laura says. “There is a shaman there. He can help you.”

“A shaman? Are you joking?” Mary shouts. “I can’t go to the Indian reservation. I don’t want to go to the Indian reservation.”

Six months later, Mary drives to the Indian reservation. She wants to see the shaman.

“Looking for a husband?” the shaman asks.

“How do you know that?” Mary is surprised.

“I’m a shaman. I know a lot of things.”

“Can you help me?” Mary asks.

“Yes, I can.”

“What do I have to do?” Mary asks. She is happy.

The shaman gives her a small statue of a young man and says, “Touch his head and say three times, ‘Give me the power to find you.’”

Mary touches the head of the statue and says, “Give me the power to find you. Give me the power to find you. Give me the power to find you.”

“Take the statue with you,” the shaman says. “You have to do this every morning.”

“Thank you very much,” Mary says. “Good bye.”

“Wait!” the shaman calls. “It costs $1,000.”

Mary gives the shaman the money and drives away.

Mary gets up every morning, touches the head of the statue and says, “Give me the power to find you. Give me the power to find you. Give me the power to find you.”

A year later Mary gets up. She still doesn’t have a husband. She is angry. This time she says, “The shaman is a big liar.” Then she takes the statue and throws it out of the window.

She hears a scream. She goes to the window and looks down. There is a man lying on the ground. He is not moving. His head is bleeding.

Mary takes the man to the hospital. He has to stay there for a week. She visits him every day. “I am sorry,” she says. They talk and talk. Mary likes the man, and he likes her. Six months later they get married.

“The shaman is very good,” Mary says to her friend Laura. “Thank you.”

ترجمه فارسی

مری به دوستش میگه “لورا، من خیلی نا امیدم. من سی و پنج سالمه و هنوز مجردم. میخوام شوهر پیدا کنم، اما نمیتونم. باید یک کاری انجام بدم، اما نمیدونم چه کاری.”

لورا میگه “به منطقه محافظت شده سرخ پوست ها برو. یک شمن (حکیم قیبله) اونجاست. او میتونه بهت کمک کنه.”

مری فریاد میزنه “یک شمن؟ شوخی میکنی؟ من نمیتونم به منطقه محافظت شده سرخ پوست ها برم. من نمیخوام به منطقه سرخ پوست ها برم.”

شش ماه بعد، مری به سمت منطقه سرخپوست ها رانندگی میکنه. او میخواد شمن رو ببینه.

شمن میپرسه “دنبال شوهر میگردی؟”

مری تعجب میکنه “تو از کجا میدونی؟”

“من یک شمن هستم. من خیلی چیزها رو میدونم.”

مری میپرسه “میتونی به من کمک کنی؟”

“آره، میتونم.”

مری میپرسه “باید چیکار کنم؟” او خوشحاله.

شمن مجسمه کوچکی از یک مرد جوان به او میده و میگه “سر او رو لمس کن و سه بار بگو: به من قدرت بده تا تو رو پیدا کنم.”

مری سر مجسمه رو لمس میکنه و میگه “به من قدرت بده تا تو رو پیدا کنم. به من قدرت بده تا تو رو پیدا کنم. به من قدرت بده تا تو رو پیدا کنم.”

شمن میگه “مجسمه رو با خودت ببر. باید این کار رو هر روز صبح انجام بدی.”

مری میگه “خیلی ممنون. خداحافظ.”

شمن صدا میزنه “صبر کن! هزینه اون 1000 دلار هست.”

مری پول رو به شمن میده و اونجا رو ترک میکنه.

مری هر روز صبح از خواب بیدار میشه، سر مجسمه رو لمس میکنه و میگه “به من قدرت بده تا تو رو پیدا کنم. به من قدرت بده تا تو رو پیدا کنم. به من قدرت بده تا تو رو پیدا کنم.”

یک سال بعد مری از خواب بلند میشه. هنوز شوهر نداره. او عصبانیه. این بار میگه “شمن یک دروغگوی بزرگه.” بعد مجسمه رو برمیداره و از پنجره به بیرون پرت میکنه.

او صدای جیغ میشنوه. به سمت پنجره میره و به پایین نگاه میکنه. مردی روی زمین دراز کشیده. او حرکت نمیکنه. سرش داره خونریزی میکنه.

مری مرد رو به بیمارستان میبره. او باید یک هفته اونجا بمونه. مری هر روز او رو ملاقات میکنه. او میگه “متاسفم.” اونها حرف میزنن و حرف میزنن. مری از اون مرد خوشش میاد، و مرد هم از مری خوشش میاد. شش ماه بعد اونها ازدواج میکنن.

مری به دوستش لورا میگه “شمن خیلی خوبه. متشکرم.”

لیست کلمات